|
با توام باران!
ببار...
ببار و بشور و ببر...
ببار...
تا از اين كهنه پارهُ خاكستري سرد و نمبار و بي جان برايم چيزي بماند به سان آن ابريشم نرم و لغزان و شبرنگ و براقي كه دانه دانه ستاره هايش را بر رويش چيده بود.
ببار...
تا از اين نفس خسته و گرفته و خشدار و بغض آلود برايم چيزي بماند به سان آن صداي گرم و مهربان و آرام و عاشقش كه لحظه به لحظه مرا به نام مي خواند.
ببار...
تا از اين كه نمانده است برايم چيزي بماند كه رفته است.
نظرات شما عزیزان:
|
|